انتخاب ...

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود. نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟


گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد. چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.


با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد.


با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد.


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود.


پی نوشت: مطمئن باشید, هیچ اشتباهی تو اومدن ما به کاشانی نیست.


منبع : وبلاگ دانشجویان الکترونیک جمشید کاشانی 

نظرات 4 + ارسال نظر

مرسی علی جان ، با اینکه داستانش رو شنیده بودم ولی پی نوشتت رو خیلی دوست و قبول دارم
به قول خودت 100+

علی . ب 1390/02/17 ساعت 12:20 ق.ظ

من متاسفانه نشنیده بودم :دی

+1000 گفته بودم .

راستی یادم رفت بگم که :
اون پی نوشت رو من ننوشتم !!!

----------
سید :
میدونم گفته بودی +۱۰۰۰
آخه این در حد همون +۱۰۰ هست
پس کی نوشته !!!؟؟؟

XXX 1390/02/17 ساعت 01:51 ب.ظ

نه دیگه
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج

ما اون خشت اول و اشتباه گذاشتیم. و اومدنمون به کاشانی ادامه اشتباهات قبلی مون بوده و خود کرده را تدبیر نیست. الان هم چاره ای نداریم به جز اینکه بگیم هیچ اشتباهی در آمدن ما به کاشانی وجود نداره.

البته من از این اشتباهم راضی هستم.
همه اشتباها که بد نیستن.

علی . ب 1390/02/17 ساعت 01:53 ب.ظ

@ علی :
علی برو به اون جایی که لینک منبع رو گذاشتم ، می فهمی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد