سفر به بینهایت‌ها...

... و چه بسیار از عالم تو که از ما پنهان است

خدایا بزرگی از آن توست و این بزرگی به اندازه نیست... 

چه تعداد صفات خوب داری که در آن مطلقی؟ 

آیا بزرگیت همین است یا ما بی گنجایشیم؟ 

براستی، کلمه "اندازه" به چه معناست!!!؟؟؟ 

 

کهکشان را دانلود کنید!

نتیجه نظر سنجی

سلام به همه دوستای عزیز

امیدوارم تعطیلات به همه خوش گذشته باشه،

آقای سیدی زحمت کشید و نظرسنجی در مورد کلاسای فردا گذاشت،

همه بچه ها نظر ندادن، ولی تا اوجایی که من خبر دارم بیشتر بچه ها نمیرن کلاس


بنابر این از همه دوستان خواهش می کنم کلاس فردا رو بی خیال شن



البته قبلا هم، بچه های کلاس ما تو هماهنگیه تعطیلی کلاس بی نظیر بودن

عید نوروز...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست  

نرم نرمک می رسد اینک بهار...  

 

 

 

عید نوروز به همه همکلاسی های عزیز مبارک باشه 

 

داستان کلاه فروش و میمون‌ها






کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟


کوه نوردی 90/12/19

سلام دوستان


آبشار کبوتر خوان

جای همتون خالی ، خیلی خوش گذشت

یه چند تا عکس از مناظر زیبای کوه های دارآباد براتون گذاشتم

رو هر عکس که کلیک کنید در سایز بزرگ می توانید مشاهده کنید...



خدا و دیگر هیچ ...

با سلام... 

تا حالا به این فکر کردید که ما تو این دنیا اندازمون چقدره؟ زمین به چه اندازه از ما بزرگتره؟ خورشید چی؟

انفجار بیگ بنگ یادتون میاد؟ نمیاد؟  

میشه تصور کرد که زمان در اون لحظه صفر بوده؟ یا فضایی وجود نداشته؟  

یعنی چی که ما الآن داخل یک انفجار بزرگ و طولانی مدتیم؟  

این انفجار تا کی طول میکشه؟ 

و میلیاردها میلیارد سوال...؟؟؟ 

 

دانلود کنید

 

اطلاعات بیشتر...

آبدارچی مایکروسافت ...

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید. سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.
مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم. رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند. تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم آن را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد.
به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت!
او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت و سرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوری های توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟
مرد گفت: احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم...

پرنده‌های خشمگین خود را با تیر و کمان واقعی پرتاب کنید!!!




پرنده‌های خشمگین خود را با تیر و کمان واقعی پرتاب کنید

آیا شما هم به همه مراحل Angry Birds مسلط شده اید؟ اگر این‌طور است حالا می‌توانید با یک تیر کمان بجه‌گانه واقعی دوباره Angry Birds بازی کنید!

احتمالا تاکنون Angry Birds برای شما هم مقداری خسته کننده شده اما راهی وجود دارد تا این بازی دوست داشتنی را دوباره برایتان جذاب و هیجان انگیز کند.
Simon Ford درMbed وسیله جالبی را طراحی کرده، یک تیرکمان بچه‌گانه که به وسیله آن می‌توانید پرنده‌های جنگجوی خود را به صورت واقعی پرتاب کنید. ایده‌ای که پشت این پروژه یعنی پروژه DIY است از یک فیلم نمایشی کوتاه درباره اینکه چطور خیلی ساده دستگاه USB خودمان را بسازیم ، الهام گرفته شده است و این پروژه می‌خواهد این تیرو کمان را به یک موس تبدیل کند.
این تیر و کمان در واقع ساخته دست شخصی به نام کریس جرت است که با شاخه درختی که آن را در جنگل Epping لندن پیدا کرده بود ساخته شده است. سپس Ford به دنیال شاخه‌های بیشتری گشت و در نهایت موفق به طراحی یک تیر و کمان شد که روی آن شتاب سنج، میکروکنترلر، کش سنسور‌دار و یک دستگاه عکسبرداری و پورت USB ادغام شده‌اند.
این میکرو کنترلر در اصل به عنوان مغز این دستگاه عمل می‌کند و در کنار آن شتاب سنج، زاویه و شیب پرتاب را اندازه گیری می‌کند و کش سنسور دار مقدار کشش باند لاستیکی را می‌سنجد. در آخر اتصال دهنده USB که در پایه دستگاه تعبیه شده این امکان را به شما می‌دهد تا تیر کمانتان را به کامپیوتر وصل کنید.
Ford سپس کدهایی را نوشت که این اطلاعات را به صورت حرکت‌های موس ترجمه کند و بنابراین حالا شما می‌توانید پرنده‌های خشمگین خود را به راحتی به سوی خوک‌ها پرتاب کنید. اگر شما هم می‌خواهید ساخت این دستگاه را امتحان کنید Mbed دستورالعمل کامل نحوه ساخت این تیرو کمان را روی سایت خود (حتما لینک رو ببینید) قرار داده است.


منبع : سریر سرویس

یک تکنیک مدیریتی


همیشه با گارد حمله جلو رفتن خوب نیست.

گاهی اوقات باید خیلی عادی جلو رفت تا رقبا فرصت دفاع رو از دست بدن

اونوقت که موقعش بود باید دوید و پیشی گرفت
جایی خواندم که توصیه کرده بود در جلسات قدری خودتون رو به سادگی و ساده لوحی بزنید. ضرر نمیکنید.

وقتی خودتان را خیلی باهوش و تیز نشان دهید، طرف مقابل هم سعی میکند دقت بیشتری کند و ممکن است به ضرر شما تمام شود.

بهر حال کلک این بازیکن جالب بود

دیدن تصویر

(چون سایز تصویر بزرگ بود (3.2MB) تو صفحه اصلی قرار ندادم - پیشنهاد میکنم حتما ببینید)

پرسه در حوالی زندگی


باید بدانیم: بدترین شرایط زندگی من و تو آرزوی فرد دیگری است


آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا - همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد، با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.